نوشته شده توسط : آسا

 

من کم آوردم
دوستی را
محبت
عاطفه را
کم آوردم
بشنو از من این اقرار تلخ را
که
کم آوردم
من از بهار آمدم
و
اما همراه خودم
خزان را کم آوردم
پای شکوفه های سرشار از مهر دوسیب و گیلاس
کم آوردم
من
کم آوردم
وقتی تو به من از دوستی گفتی
من دود در قلیان مرده ی گیلاس و سیبها بودم
تو را بین نگاه هایم
کم آوردم
یاد داری
در دود دو سیبم جریان داشتی
آن سیب درشت و زیبای سرخ روی تو بودی
آن کال زشت سیب من بودم که تورا
همراه خود نفس می کشیدم و
کم آوردم
کم آوردم
من نگاهت را
صدای پر از مهرت را
گرمی خورشیدت را
و چه چه پرندگان تو را
گهواره ی ابرهای فاخته و دل باخته را
کوه ها و خرمن های دست به هم بافته را
کم آوردم
من از گلهای داوودی
و بره های تازه متولد شده ی فصل بهار
و سرود خوش ممتد نوای جیر جیرکهای باغ نو پوش
و ستارگانی که هر شب مرا به جشن خویش دعوت می کردند
تا مهتاب .. گل میزبان سپید روی آسمان
و شب عروسی عروسکهای دخترک مو دم اسبی همسایه
و شراب خوش نوش سرخ غروبی زیبا
و رنگین کمانی که داوطلبان از روی آن سر می خوردند
کم آوردم
حتی زیر باران
در پناه هق هق
وقت قرار
وحتی جدائی
در برگ برگ کتاب های صادق
و دفتر خاطرات خویش حتی
تو را کم آوردم
این اقرار مرا باور کن ای دوست
هرچه هست
از من نیست
شاید از اوست
شکر تو را ای دلبر من
همیشه کم آوردم
و باز هم کم آوردم!

واقعا نمیدونم چیکار باید بکنم

 



:: بازدید از این مطلب : 456
|
امتیاز مطلب : 63
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 7 مهر 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آسا

عشق با شناسنامه بى ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر مى گذارد ، اما دوست داشتن در وراى سن و زمان و مزاج زندگى مى کند و برآشیانه ى بلندش روز و روزگار را دستی نیست …

 

salllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllllam

گذاشتم اینو یکم بخندیم...........................

 

دهنده از سوي خداوند براي ما 

می دانم هراز گاهی دلت تنگ می شود.

همان دلهای بزرگی که جای من در آن است
آنقدر تنگ میشود که حتی یادت می رود من آنجایم.

دلتنگی هایت را از خودت بپرس.

و نگران هیچ چیز نباش!

هنوز من هستم. هنوز خدایت همان خداست! هنوز روحت از جنس من است!

اما من نمی خواهم تو همان باشی!

تو باید در هر زمان بهترین باشی.

نگران شکستن دلت نباش!

میدانی؟ شیشه برای این شیشه است چون قرار است بشکند.
و جنسش عوض نمی شود ...

و میدانی که من شکست ناپذیر هستم ...

و تو مرا داری ...

برای همیشه!

چون هر وقت گریه میکنی دستان مهربانم چشمانت را می نوازد ...

چون هر گاه تنها شدی، تازه مرا یافته ای ...

چون هرگاه بغضت نگذاشت صدای لرزان و استوارت را بشنوم،
صدای خرد شدن دیوار بین خودم و تو را شنیده ام!

درست است مرا فراموش کردی، اما من حتی سر انگشتانت را از یاد نبردم!

دلم نمی خواهد غمت را ببینم ...

می خواهم شاد باشی ...

این را من می خواهم ...

تو هم می توانی این را بخواهی. خشنودی مرا.

من گفتم : وجعلنا نومکم سباتا (ما خواب را مایه آرامش شما قرار دادیم)

و من هر شب که می خوابی روحت را نگاه می دارم تا تازه شود ...

نگران نباش! دستان مهربانم قلبت را می فشارد.

شبها که خوابت نمی برد فکر می کنی تنهایی ؟

اما، نه من هم دل به دلت بیدارم!

فقط کافیست خوب گوش بسپاری!

و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن!

پروردگارت ...

با عشق !
 



:: بازدید از این مطلب : 443
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : 8 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آسا

هرچند گویم به نام عشق تمام است    

اما نگفته ها بیشتر از یک سلام است

 نه خوانده ام و نه نوشته ام شرحی به بودن

 بودن و نبودن مسئله کدام است

 

یکم طول کشید که بتونم آواتارشو بسازم



:: بازدید از این مطلب : 460
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 7 مهر 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد